پرسه در آرامش



روزهای پر کاری دارم. هر گوشه خانه یک کاغذی هست با چند کار تیک خورده و چند کار چشم به راه تیک خوردن. مهمانداری میکنم، خانه تکانی میکنم. چمدان میبندم و آماده رفتن میشوم. زیررو رو را میشورم و روی هم تا کرده توی اتاق میگذارم تا یکروز به پایان سال و پیش از نوروز پهنشان کنم.

کتابهای نیمه خوانده دارم،  گندمها جوانه زده اند، هوا بوی انگور عسگری میدهد،  برگها  زرد میشوند، خورشید کم جان میشود. هنوز جیرجیرکها شبها همخوانی دارند اگر باران نبارد. 

دکترهایم را میروم و تستهایم را انجام میدهم. یو گا و شنا سر جایشان  هستند. 

یکروز  بروم انار ایرانی ببینیم چه چیزی دارند. از این شمعهای سنبلی میخواهم برای هفت سین،  با خودم میگویم این هم بیزینس است ببین چه خوب کار میکنند.یادم میاید به هزار کار خودم! به برنامه ریزی که باید بنویسم و انجام بدهم. 

یک برنامه پیدا میکنم که دانلود کنم برای برنامه ریزیهایم. روزهاانگار می‌دوند و من در پی آنها میدوم. گاهی میایستم و چشمهایم را میبندم و میگویم آرامتر و آرامتر. 

این چند خط بالا را ۱۸ اسفند نوشتم تا امروز نتوانستم چیزی بنویسم. 

چند روز دیگر سفرمیروم و چند هفته ای نخواهم بود؛  فرشته کوچولو را بغل میکنم و نرفته دلتنگشم. در این بین شاید دیداری با پدرو مادرم داشته باشم. شاید هم به سرم زد و رفتم ایران.

 زیاد که دور باشی خیلی دور میشوی؛  خیلی خیلی! 

ساک و چمدان بسته ام؛  توی یک هفته ای که خانه بودم  آشپزی کرده ام برای زمانی که نیستم. فریزر آن یکی یخچال را پر کرده ام برای ایشان که گرم کند و بخورد. 

امروز یک ایمیل از کارم داشتم که برگردم؛  به ایشان گفتم که گفت پس آن یکی کارت چی! کاری که هنوز گامهای نخستینش را دارم انجام میدهم. به خودم گفتم میرفتی سر همان کارت،  همه چیز روبه راه بود و حالاخودت هم رئیسی  و همه کارمند،  هم حسابدار و هم بانک دار! 

با این همه از این پرش در زندگیم خشنودم،  چیزی بوده که میخواستم انجام بدهم. 

یادم باشد هفت سین را هم بردارم پیش‌از  رفتن؛ دل نگرانم برای مردم ایران. 

از خدا میخواهم که دوستان همه خوب و خوش باشند و تندرست،  امیدوارم سیل آسیب جانی به کسی نزده  باشد.

از خدا میخواهم که ایرانم روزهای بهتری را ببیند،  از نادانی و خرافات و بلا و مصیبت دور باشد. 


خداوندا سپاسگزارم که دستم را گرفته ای همه جا و هر زمان.خدایا سپاسگزارم که راهنمایم  هستی  همیشه.

خدایا سپاسگزارم که هستی. 


درست ۱۰.۱۰ شب است که نوشتن را آغاز میکنم. دلخوشم چون نوروز درراه است. مانند هر سال باید بنویسم که چه کارهایی دارم،  من ریز ریز این آیین کهن را بجا می‌آورم. 

یادم باشد گندم بخرم برای سمنو هر چند امسال کم میگیرم شاید به اندازه یک پیمانه. 

از امروز مینویسم و به روزهای پیشین میروم،  امروز نزدیکهای پنج بود که بیدار شدم،  مدیتیشن کردم و کمی چرت زدم. ایشان ۷.۵ رفت بیرون. کمی فیلم تماشا کردم  توی تخت و ۸.۵ بلند شدم. لحاف و پتو و روتختی و ملافه،  روبالشی،  بالش را ریختم سری به سری توی ماشین. ۷ بار را روشن کردم. کمی نرمش کردم و یک ماسک زدم به صورتم،  یک قالیچه یک ذرع و نیم دارم که میخواستم بندازمش توی ماشین! دیدم تارو پودش نابود میشود این شد که بردم توی حیاط و با برس شستمش حسابی و گذاشتم خشک بشود.

خانه تکانی ما آغاز شد! 

شوردرست کردم و دیدم یک شیشه دیگر نیاز دارم! 

باید میرفتم چیزی را پس میدادم که راهش دور بود،  زنگ زدم به مغازه دیگرش نزدیک خانه که گفت میتوانی اینجا پس بدهی. دوش گرفتم و ساعت ۲ بود که رفتم و پس دادم. برای شیرین  عسل یک کوله پشتی و تی شرت گرفتم،  همینطور کلاه کپ سفارش داده بودند که خریدم چهارتا،  دوتا سوییت شرت هم برای خودم گرفتم( تیم ملی هم این اندازه لباس ورزشی نمیخره که من میخرم) . شیشه بزرگ هم خریدم. 

چند دست هم بچه گانه خریدم و پرونده این خرید به پایان رسید. چند تا عطر تست کردم که گیج شدم و نتوانستم بخرم. 

از سوپر نان ساندویچی،  کراسان ، شیر، کمپوت آناناس خریدم و ساعت ۴.۵ برگشتم خانه، یک لیوان آب میوه خوردم و کمی نشستم. یک چایی دم کردم و میوه را روی میز گذاشتم و خودم خربزه خوردم. ایشان هم رسید و کمی گفت از روزش،  دراز کشید و چرتی زد و من هم با تماشای ویدیو آشپزی خوابم برد!! برای شام میخواستم مغز درست کنم که ایشان گفت نمیخورد و حاضری میخواهد. شیشه را خشک کردم و گلکلم و هویج و خیار ریختم با کرفس و فلفل و سیر که شیشه پر نمیشد! گذاشتم شیشه ها را بیرون تا برسند. 

دیگر کاری نبود،  فرشته را بردم پیاده  روی و زود برگشتیم. شسته ها را آوردم تو و اتاق بوی نرم کننده گرفت! 

نان و پنیر وکره و عسل خوردیم و میوه که شد شاممان. سریال تماشا کردیم  و فیلم و من کمی کتاب خواندم و کمی ویدیو تماشا کردم. خواهر ایشان و مادرم زنگ زدند که ما نفهمیدیم! ایشان نه و نیم آهنگ خواب کرد از خستگی و من هم آمدم توی تختی خوشبو و دارم تایپ میکنم! 

دیروز که ایشان رفت من خوابیدم تا نه و نیم پیش چون دوباره ساعت ۵ صبح بیدار شدم،  چه میکنم بیدار میشوم؟  مدیتیشن و دعا برای هر کسی که به یادم میاید. 

رفتم توی آشپزخانه و سبزی خشک شستم و سرخ کردم،  بماند که خیلی خاک داشت. یک ویدیو گذاشتم و تماشا میکردم و گوش میدادم و کارهایم  را انجام میدادم. 

دو کیلوپیاز را خلال کردم با دستگاه و سرخشان کردم مانند چیپس شدند که تا ساعت ۳ داشتم سرخ میکردم! سخت نبود تنها زمانبر بود. دوسری ماشین را روشن کردم و این بین قیمه پختم برای شام و سیب زمینیش را خلال کردم. بالا را گردی کردم. باز هم سبزی قرمه بو نداشت انگار! یکروز قرمه سبزی درست کنم ببنیم خوب میشود یا نه! 

گل کلم خرد کردم  با سیر و هویج و فلفل شستم و گذاشتم خشک شوند. ساعت ۴ سیبزمینی ها را سرخ کردم و آشپزخانه را دستی کشیدم و رفتم دوش  گرفتم و کمی دراز کشیدم. 

با کارهایی که امروز کردم دیدم بهتر است خودم از این پس همه را درست کنم چون میدانم چه میکنم. آنجوری آنی نمیشود که میخواهم و  هزینه زیادی هم برایم  دارد. 

چای دم کردم و خربزه برش زدم و میوه شستم و برای شب تنها برنج را دم کردم با ته دیگ ماست زعفرانی و سبزی شستم. ایشان هم آمد و به گلها آب داد و ر فتیم پیاده روی با هم. خدارا شکر که دلها پر مهر است. شام خوردیم و جا به جا کردیم و دراز کشیدیم به تماشای فیلمی. قیمه خیلی خوب شده بود،  آشپزی یک هنر است که زمان میبرد.هرچند که من زیاد دوست ندارم این هنر را و بیشتر به دنبال راه آسانتری میگردم! 

پیش از پایان سال چند تا مهمانی باید بگیرم. 

شب به خوبی و خوشی ساعت ۱۱ خوابیدیم و که دوباره ۴.۵ و پنج بیدار شدم! 

جمعه ایشان زود رفت و من هم بلند شدم و یوکام را کنسل کردم،  خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم و ساعت ۸.۵ دوش گرفتم  و رفتم پلازا. دو تا بلوز پس دادم و نازنین دوست هم رسید. با هم رفتیم مارکت و اسفناج،  گل گلم،  سیر،  فلفل،  کاهو،  لیمو،  خیار،  گوجه فرنگی،  کدو سبز،  خربزه و یک برش هندوانه، سبزی خوردن،  تمشک و بلکبری خریدم. نیم ساعت زمان داشتیم که نشستیم و کافی خوردیم و دوستم رفت و من هم از سوپر ویتامین سی خریدم با دانه برای پرندهها و از فروشگاه سبزی قرمه خشک و از نانوایی نان لواش خریدم و برگشتم سوی خانه و سرراه ریمل و رژ خریدم. خریدها را جا به جا کردم و جارو کشیدم. از زمانی که خانم بالا را تمیز کرده بود به بالا دست نزدم.

رفتم جارو کشیدم و سرویسها را تمیز کردم و گردگیری ماند برای شنبه چون خسته بودم. به ایشان پیام دادم شام چی میخورد که گفت پیتزا از بیرون. بنابراین همه جارا طی کشیدم و چایی دم کردم  و فرشته کوچولو رابردم بیرون. من و این پاهای کوچولو خیلی با هم راه رفته ایم. خیلی خاطره داریم، من و این کوچولو با هم زندگی  کردیم و عشق کردیم. این فرشته ای کوچولو ست با دلی به بزرگی اقیانوس لب تا لب پر از مهربانی و وفا و عشق. 

ساعت ۷.۵ رفتیم ۱ پیتزا بزرگ گرفتیم وبرگشتیم و شاممان را خوردیم،  چند تا شمع روشن کردم،  نوشتنیهایم را نوشتم و کارهایم را ا نجام دادم. شب نزدیکهای  ۱۱.۵ خوابیدیم. 

پنجشنبه من و نازنین دوست میخواستیم برویم ماساژ، دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زد که میشود هم را ببینیم. به نازنین دوست گفتم که کفت برنامه را میگذاریم برای روز دیگر؛  این شد که ۹.۵ رفتم دنبال دوستم و رفتیم شاپینگ سنترو رفتیم اسباب بزک خریدیم برای سوغاتی،  یک عکس هم گرفتیم با همان رژها ببینیم توی عکس خوب میشوند و فرستادیم برای مادرهایمان. مایو هم خریدم.

ناهار خوردیم و کافی و شیرینی و ساعت ۲.۵ رساندمش و خودم برگشتم خانه. برای شام کباب تابه ای درست کردم. ایان برایم یکدسته گل رز خرید و من هیچ! خریدها  را دسته بندی کردم برای هرکسی را در یک کیف گذاشتم. فرشته  را بردم پیاده روی و کار را چندانی برای شب نداشتم. شب نشستم پای کارهای خودم و به خودم رسیدم. 

چهارشنبه مانند  همیشه صبح رفتن یوگا که هوا بسی سرد بودجوریکه میخواستم بینش برگردم خانه! برگشتم خانه و فرشته را بردم پیاده روی و دوش گرفتم  و رفتم بیرون. 

سوغاتی خریدم و موزو برگشتم خانه و برای شام خوراک مرغ و سبزیجات و سالاد کلم درست کردم. به مادرم زنگ زدم؛ بسته به ایران رسید و خواهر جانان زنگ زد و گفت. چیز دیکری به یاد ندارم. 

سه شنبه ایشان که رفت من از ساعت ۸.۵ تا ۱۰۱۵ نشستم پای  کرسم،  ۱۰.۱۵ دوش گرفتم و رفتم استخر تا ۱۱.۱۵، یادم نیست دیگر چه‌کار کردم. شام سوسیس خوردیم! (خوراکی ها یادمه) 


روزی چندبار از بدنت سپاسگزار باش برای اینکه سالها با تو بوده؛  بدنت بسیار هوشمند است.

بدن مهربانم سپاسگزارم که در فرازو نشیب با من بوده ای. 


از گرمای دیروز بهتره چیزی گفته نشه!

هوا از سر صبح گرم بود، یک آبی روی گلهام صبح زود گرفتم  و ایشان رفت کمک عزیز راه دور که کار  داشت. من هم به خودم استراحت دادم و توی تخت ماندم و کتاب خواندم. ساعت ۱۰ بلند شدم و برای خودم دمنوش درست کردم. از باد و بوران و گرمای این چند روز خانه پر از خاک و ه شده بود که خانه را تمیز کردم. موهایم را روغن نارگیل زدم و صورتم را پاکسازی کردم و ماسک زدم.   ۴ سری لباس توی ماشین ریختم و تند تند توی گرما خشک شدند. دوش گرفتم و یک لباس قرمز بندی پوشیدم و نشستم پای درسهام و کارها ی خودم. 

تنها صدای هرهر کولرها بود و آفتاب داغ،  بوی آتش سوزی توی  هوا بود و صدای آژیر آتش نشانی از دور دستها میامد. پرده ها را میکشم  و روی تخت دراز میکشم،  بچه که بودیم مادرم ظهرهای تابستان پرده ها را میکشید  و اتاق را تاریک  میکرد. کولر میزد و روی ما ملافه خنک میکشید و خوابمان میبرد. امروز خودم همین کاررا کردم و خوابیدم، 

برای پرنده ها یک ظرف بزرگ یخ و غذا گذاشتم بخورند،  خودم هم تست کشمشی خوردم با کمی آب پرتقال. ایشان ساعت ۴ آمد و کمی دراز کشید. کار چندانی در گرما نمیشد کرد تنها توی خانه باید ماند  یا رفت دریا که من ماندم توی خانه! 

عصر رفتیم توی باغ هوا بسیار خنک شده بود،  ایشان آبپاشها را زد و برای خودمان چای و میوه گذاشتم  و خوردیم. یک کاسه پاپ کرن درست کردم و با ایشان نیمش را خوردیم. مادر ایشان زنگ زد  و حرف زدیم با هم. خواهر ایشان هم زنگ زد وباایشان حرف زد. 

رفتیم پیادهروی و تا برگشتیم خانه کیف پول برداشتیم و رفتیم شام  خریدیم و برگشتیم خانه و خوردیم. امروز نیم روز من کارخانه کردم و نیم روز کارهای خودم را. 


دوشنبه که امروز باشه به‌خوبی  آغاز شد با بوسه های فرشته کوچولو، ۸.۵ بیدار شدم و ۹ از تخت بیرون آمدم. ایشان  دوش گرفت و برایش صبحانه درست کردم، خودم نخوردم چون میلی نداشتم. ایشان رفت آفیس و برای ناهار خورش بامیه با مرغ در برنامه داشتم. ساعت ۱۱ یادم آمد موبایلم خاموش است. روشن کردم ۴ پیام داشتم، نازنین دوست که مهمانی دعوت کرده،  یک پیام از اداره پست برای برگشت خوردن بسته ام،  یک پیام ویتنامی و یک پیام هم از نازنین دوست که جمعه هم را گم میکردیم هی. 

به دکترم زنگ زدم و برای امروز وقت گرفتم،  به استخرم زنگ  زدم و برنامه ای را پرس و جو کردم. ناهار درست کردم  با سالاد شیرازی و سبزی خوردن آماده کردم  و  دوش گرفتم. ایشان ۱.۵ آمد و دو ناهار خوردیم. ایشان کارها را کرد و من رفتم دکترم،  نسخه دیگری برای دارو گرفتم و برگه مامو و سونو هم بهم داد. 

با دکتر حرف زدیم از ایران و گفت اگر بروی باورت نمیشود، این اندازه زیرو رو شده ایران؟؟ 

برگشتن از سوپر شیر،  کراسان،  نان،  اسپاگتی و موز،  گوشت بوقلمون خریدم. شیرینی های دوست داشتنیم را دیدم ولی هیچ کششی نداشتم بهشون و نخریدم.

 از هفته پیش ۱ کیلو وزن کم کرده ام.

برگشتم خانه، ایشان خر خر میکرد و فرشته کوچولو آمد پیشوازم. میوه شستم و چای دم کردم. ایشان کمی به باغ رسید و مادرش زنگ زد وحرف زدند. 

با ایشان چون هوا خنک بود زودتر رفتیم پیاده روی. ایشان رفت جیم و من هم تی وی تماشا کردم. به پدرو مادرم زنگ زدم ، داشتم حرف میزدم که ایشان آمد و با  هردو حرف زد. به پرنده ها سه باز غذا دادم امروز، نوش جونشون. 

خدایا سپاسگزارم که پدر و مادرم بازنشستگی خوبی دارند. 

ابروهایم پر شدند و باید بروم آرایشگاه،  پست هم باید بروم و فردا استخر میروم. 

  من چندین دفتر و دفترچه دارم برای کارهایم،  یکی برای سپاسگزاری های هفتگی ،  یکی برای کارهایم،  یکی برای کرسم،  یکی ایده های نو،  یکی دفتر آرزوهایم،  یکی دفترچه خریدهایم،  یکی کارهای هفتگیم و.

از این که شبها توی اینها مینویسم برای خودم میگذارم خوشنودم،  حیف از سالهایی که انرژیم پیش از خواب پای حرص و جوش و اشک و آه رفت. 

خدایا سپاسگزارم که این راه را نشانم دادی. 


برای نگرانیهایم چه میکنم؟  

بسته نگرانیهایم را توی دستم میگذارم و میگویم خدایا دست خودت سپرده؛   این کار تنها کار خودت است و پیشاپیش سپاسگزارم برای کمکت. 

سالهای سال مغزم یکسره راهکار جلوی پایم میگذاشت،  اگر اینجوری شد و اگر اونجوری شد و چه کنیم چه کنیم میکرد. نگرانی و استرس کار دستم میداد،  همه چیز به هم گره 

میخورد. دستپاچه بودم و دست و پا میزدم و کار بدتر میشد. 

تا جایی که کم کم یاد گرفتم بسپارم دست خدا،  از چیزهای کوچک آغاز شد و باورم بیشتر و بیشتر شد. 


آزمودم عقل دوراندیش را 

بعد از این دیوانه سازم خویش را 


دیدم خدا بسیار بسیار بیشتر از من میداند و توانایی بیشتری دارد. 

گذاشتم دانه های خدا برویند با شکیبایی، هرروز خاک را زیرو رو نکردم که چرا این جوانه نزد. شاید چند زمستان سخت و بی آبی را پشت سر هم گذاشتم ولی در بهاری پرنور جوانه های خداوند را دیدیم. 

شدم داستان همان بچه ای که پدرش به هوا میاندازدش و تنها جیغ شادی میکشد چون ایمان دارد پدرش با دستهای توانایش او را میگیرد و کار او تنها و تنها شادی و شوق و عشق به پدرش است. همه ما همان بچه هستیم. 

چند سالیست که پی راه انداختن کاری بوده‌ام،  از یکسال پیش خیلی خیلی بیشتر روی  اینکار انرژی گذاشتم. هرجا میرفتم پی یافتن ایده بودم. هرجا! از دیگران می‌پرسیدم،  دست و پا میزدم و خیلی تلاش میکردم برای ایده و هزاران بار میگفتم خدایا نشانم بده راه را. تا دوباره یادم که بهتره بسپارم دست خداوند،  این کارراه انجام دادم و رها کردم همه چیز را. 

در زمانش کسی برای کمک سرراهم سبز شد،  ایده ها و هدفها برایم یک به یک روشن شدند. کرسی سرراهم با یک کلیک سبز شد، و ایده ها یکی یکی میرویند. 

باز هم ترس به سراغم میاید و میگویم اگر بد شد چی و دوباره  برمی‌گردم  سر ایمانم. ‌

یکروز همین گمان‌ها توی سرم میچرخیدند که چشمم به یک سبد افتاد  پر از سنگ که روی آنها نوشته شده بود "امید"،  "ایمان"،  "عشق"،  "لبخند"،  " اعتماد", "الهام"! 

چندان کار  سختی نیست ونیاز به پشتکار دارد و بارها انجام دادن. از چیزهای کوچک آغاز کنید.


هربار نگرانی به سراغتان آمد بگویید "همه چیز خوب است و من ایمن هستم و خداوند نگهدار من است"

اینرا بگویید و حستان را ببینید،  هم اکنون بگویید و حستان را بنویسید اینجا. 

خود من زمانی که گفتم انگاریک نیروی گرمی  از سر به پایین روان شد. 


تویی که از اینجا میگذری؛شک نداشته باش که  خداوند همیشه نگهدار توست. 


خدایا سپاسگزارم که همیشه نگهدار من هستی. 






صبح ایشان رفته   سر کارو من کمی خانه را راست و ریست میکنم و ماشین را روشن میکنم.

به فرشته میگویم بزن بریم بیرون که آماده جلوی در ایستاده با آن چشمهای دکمه ایش. 

هوا خنک خنک است،  انگار که تابستان  بقچه اش را بسته و میخواهد برود. به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ میزنم ببینم میاید برویم با هم  پیاده روی که نمی‌آید. این شد که با فرشته کوچولو و گام به گام سپاسگزاری رفتیم به دل درختها. 

برمیگردم  خانه و برای خودم دمنوشی درست میکنم و کم کمک می نوشم. دوش میگیرم و میروم بیرون. ماشین را میگذارم کارواش( نخستین بار توی این همه سال) و پیادت میروم شاپینگ سنتر. بسته ای را پست میکنم،  دوتا بانک میروم. روغن آرگان برای مادرم میخرم با چشمبند برای ایشان و جوراب برای خودم و کیسه برای پی پی های فرشته کوچولو . خرید  خانه دارم که میگذارم برای جمعه. یک آب پرتقال میخورم و دو تا فلفل دلمه  و یک اسنک برای ایشان میخرم. 

می‌روم  پیش ایشان که کمی غر میزند از دست کارکنان؛  خوشحال وخندان بیرون می‌آیم چون حالم خوب است و دوست ندارم بدش کنم. 

 هر بار میگویم از  هر چیزی گله کنی آن چیز در زندگیت پررنگتر میشود و بیشتر خواهی دید. 

برگشتم خانه و گرسنه بودم، یک انبه بزرگ خوردم، به خواهر جانان زنگ میزنم که دارد میرود شمال. به مادرم زنگ  میزنم و با هم حرف میزنیم. پستچی میاید و مادرم میرود. 

کمی میوه روی میز میگذارم و  چای دم میکنم. خودم دمنوش میخورم،  تازگی ها هوسی برای چای سیاه و شیرینی ندارم!

برنج را دم میکنم و گوشتها را به سیخ چوبی میزنم  با گوجه و فلفل آماده میروند توی یخچال. فرشته دوباره پشت در ایستاده است و کاری هم ندارم. ژاکتی میپوشم و میرویم بیرون. به راه جنگل نزدیک میشویم کسی صدایم میکند. دوستم با  فرشته اش دوان دوان دارند میایند. با هم میرویم و فرشته ها بازی میکنند. 

زمانی که در گاراژ را میزنم ماشین ایشان را میبینم که آمده،  حتما چایش را خورده و اخبار را دیده. سیخها را توی تابه میگذارم تا آماده شوند. ماست و خیار درست میکنم با سبزی خوردن که ۸و خرده ای شام میخوریم و تا ۹ همه چیز جا به جا شده و شسته شده اند. 

ایشان میگوید خوب همان کباب تابه ای درست میکردی و اینقدر سخت نبود! 

کتابهایم را برمیدارم و کمی میخوانم،  از ساعت ۱۰.۵ هم روی خودم کار میکنم. ایشان میگوید هر بار از توی بقچه رمالیت چیز نویی رو میکنی. 

ایشان قوانین بیهمتای خدارا رمالی میداند! 

ساعت ۱۱ میخوابم،  میخواستم امسال روی ساعت ۱۰ کار کنم برای خواب که هنوز نشده است. کم کم درست میشود. 


الهی قوانین زرین خداوند شما را بیابند و به کارتان بیاید.

خدایا سپاسگزارم برای آموزه های هرروزه ام. 


پ.ن. دوست عزیز برای رمز سپاسگزارم 

پ.ن۲ خورشید جان چه چیزی تکانت دارد؟  

پ.ن.۳ دوست گرامی اینستای من 

Eva.peacefulmind هست و چیز زیادی در آن نیست.  


 ساعت ۱۰ شب شده؛  یک لیوان آب جوش برای خودم میریزم و میشینم. فرشته کوچولو هم نها را به هم ریخته تا جای خواب پیدا کند و کنارم دراز کشیده است و عروسکش را هم کنارش گذاشته. ایشان دارد سفارش میدهد برای آفیسش و هم زمان سریالی هم تماشا میکند.

دیشب زیاد خوب نخوابیدم،  نمیتوانستم سرم را روی بالش بگذارم. شبها یک کلاه سرم میگذارم که سردرد نگیرم شاید برای همین باشد! صبح ساعت ۱۰ دقیقه به نه بیدارشدیم،  ایشان دوش گرفت،  کتری را روی گاز گذاشتم که گفت برمیگردد و صبحانه میخورد. رفت برای سرویس یکی از ماشینها،  یک لیوان آب جوش ریختم با چند قطره آبلیموی تازه و گذاشتم کمی سرد شود. خانه را گردگیری کردم  و سرویسهای پایین را شستم و جارو کشیدم.یکسری ماشین را روشن کردم.  ۱۰ شده بود که ایشان برگشت و صبحانه اش را خورد. تا ۱۰.۵ کارم را انجام دادم و دوش گرفتم. آقایی برای کار های خانه که ایشان میخواهد انجام بدهد آمده بود و داشتند با هم گپ میزدند. ساعت ۱۱.۵ رفت و برای خودم آب پرتقال تازه ریختم. 

برای ناهار سبزی پلو میخواستم درست کنم که ایشان گفت کوکو سبزی میخورد. خانه را طی کشیدم و داشتم کاهو و گلکلم و بروکلی برای سالاد میشستم که ایشان تلفنی داشت و گفتند ماشین آماده  است. یکسری دیگر ماشین  را روشن کردم و مایه کوکو را توی یخچال گذاشتم و رفتیم. فرشته کوچولو هم سرش را انداخت پایین و آمد!! 

ساعت ۱.۵ برگشتم خانه، کوکو را درست کردم و همینطور سالاد را. ایشان سرراه رفت نان بخرد که با نان و تن ماهی و کالباس برگشت. ناهارمان را خوردیم و ساعت ۳.۵ رفتم خرید. 

ابروهایم را سامان دادم،  ۳ تا شلوار ورزشی کلفت خریدم،  از کارم زنگ زدند و خواستند برگردم سر کار که گفتم تا فردا خواهم گفت. 

پد صورت گرفتم. کراسان هم خریدم و به دنبال آرایشگاه  بودم که پایین موهایم را کوتاه  کنم که ساعت کاریشون به پایان  رسیده بود. از سوپر دانه،  تخم مرغ،  پد،  پاپکورن،  بلوبری و تمشک فریز شده،  نان ساندویچی،  نارنگی و چیپس خریدم. از میوه فروشی گوجه گیلاسی، فلفلدلمه ای ریز،  پشن فروت،  قارچ، پرتقال،  به،  کاهو و فنل(رازیانه) خریدم و ساعت ۵.۴۵ دقیقه بود که برگشتم خانه و ۶ خانه بودم . مادرم هم زنگ زد و کمی حرف زدیم توی راه. 

خریدها را جا به جا کردم و چای دم کردم و کمی میوه ها را شستم. پاپ کورن خوردم،  لباسهای شسته را بالا پهن کردم. دوست ایشان برای کاری آمد و زود رفت. با ایشان به دنبال کلید گم شده ای میگشتیم و هر جایی که باید میبود را زیرو رو کردیم و پیدایش نکردیم. 

 نشستیم چای خوردیم و  حرف زدیم، نامه های رسیده روز را   را بررسی کردیم. با فرشته بازی کردم و تی وی تماشا کردیم. برای مادرم  لیست  چیزهایی که گلوتن دار هستند و باید پرهیز کند را فرستادم و نمایندگی نزدیک خا نه اشان پیدا کردم که نانهای گلوتن فری دارند. 

شام هم که خودم سالاد خوردم با یک برش کوچک نان سبوس دارو ایشان هم پنیر ورقه ای و سالاد و کالباس مرغ خورد. 

آشپزخانه را سامان  دادم و ایشان هم کمک کرد و کارمان انجام شد. 

به تماشای سریالهای پلیسی و گپ و کفتگو نشستیم.

 شب آرام و دلمان خوش و امید به مهربانی خداوند. 

الهی هر شبتان پراز امید به مهربانی بی پایانش باشد ،  امید به اینکه فردایتان از امروزتان بهتر است. 

الهی همه فرداهایتان از روزهای پیشینش بهتر و بهتر باشد. 

الهی آمین 




 ساعت ۱۰.۲۵ دقیقه شبه و من توی تختم. تنها شمع روشن هست و  ایشان آرام نفس میکشد و فرشته کوچولو هم رفته پشت در خانه  خوابیده برای نگهبانی با آن قد و بالای ریزش. 

صبح مانند هرروز ساعت ۸ بیدار شدم و برای ایشان یک لیوان آب پرتقال و آناناس گرفتم با کراسان و میوه برای نهار و صبحانه اش.  اینجوری  شبها ساعت ۷ که میرسد گرسنه است و ما زود شام میخوریم. 

ایشان رفت و من هم توی تخت مدیتیشن کردم؛  امروز را میخواستم روز هیچ کاری باشد. روز ماندن توی تخت از بس که شب پیش درد کشیدم. ۹۰۵ بلند شدم و غذای فرشته را دادم و یک کراسان کره عسلی خوردم و رفتیم  پیاده روی زیر باران پودری و باد و هوای سرد. برای پرنده ها غذا ریختم. برگشتم خانه کمی دور خودم چرخیدم. به دوستم که پیش ایشان کار می‌کند پیام دادم و خودم کمی ویدیو تماشا کردم. خمیازه کشیدم و چای سفید  درست  کردم. یک موزیک آرام گذاشتم و شمع روشن کردم و رفتم زیر دوش آب داغ. تنم را با نمک شستم و پاکسازی کردم. بهتر شدم و چایم را خوردم،  موهایم را بیگودی  پیچیدم و نشستم جلوی تی وی و چای با خرما خوردم. رختهای خشک را ریختم توی سبد و جلو تی وی تاشون کردم. برای پرنده ها نان ریز کردم. یک خمیر نرمی درست کردم برای پیتزای شب و ناهار سالاد خوردم. دو اپیزود سریالی را تماشا کردم. دوستم زنگ  زد و حرف زدیم. تا ساعت ۳.۵ کتاب خواندم و خمیر پیتزا را پهن کردم و کاهو شستم. بیگودی هایم  را باز کردم و شدم مانند ن در سریال ارتش سری! 

قارچ و فلفل و پیاز شستم برای پیتزا و کتری را روی گاز گذاشتم و دوباره فرشته‌  رابردم بیرون. هوا همچنان سرد بود. 

برگشتم و مادرم هم زنگ زد،  کوتاه حرف زدیم. 

چای دم کردم و پیتزا ها و نان سیررا درست کردم. میوه هم  روی میز گذاشتم؛ کتاب میخواندم  که ایشان ساعت ۷.۵ آمد. پیتزاها نیم  ساعتی بود که توی فر بودند با دمای کم. پنیررا ریختم و دمایش را بیشتر کردم و تا ایشان چای بخورد شام هم آماده  بود. 

جای همه سبز بسیار خوشمزه بود؛  ساعت ۸.۱۵ کارهای آشپزخانه را کردم و نشستیم پای جنگ  کاندیداها که‌ خسته شدم و رفتم توی آن یکی نشیمن و ویدیو نقاشی تماشا کردم. 

امروز با خودم مهربان بودم و هوای خودم را داشتم. توی پیاده روی ها سپاسگزاری کردم  با هر گام برای هر چیزی که به یادم آمد. 

آخر شب یادم آمد که دوکیلو لوبیا دیروز خریدم که پاک کنم برای لوبیا پلو! ساعت ۹.۵ آشپزخانه را پاکسازی  کردم تا کار فردا کمتر باشد. رویه های مبل را هم تکاندم و دوباره کشیدم و نها را پوش دادم. مسواک  زدم و کرم‌هایم را زدم  و پریدم توی تخت تا اینجا  را بنویسم.

کامنتها را پاسخ خواهم داد،  شرمنده دوستان. 


شما که اینجا را میخوانی الهی امروز به  هر رو که می گردی عشق ببینی و مهربانی جوری که پیمانه ات سرریز شود و به بیرون بریزد همه عشق و مهربانی دریافتیت و پیاله دیگران را پر کنی. 


تنها عشق و مهربانی و نیکیست که میماند؛  آرزو میکنم  از هر سه لبریز باشی. 

خدایا سپاسگزارم که با مهربانی و عشق و نیکی هرروز مرا پر تر و پرتر میکنی. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 



ساعت ۱.۲۰ شبه،  امشب مهمان داشتم که گفتند برای شام نمی‌آیند  و برای عصرانه خواهند آمد. من هم آش درست کردم با ساسج  رول و سمبوسه و سالاد سیب زمینی و میوه و دیپ بادمجان و کراکر و دوجور پنیر و چای! شام درست میکردم  بهتر بود،  نبود؟  

برایم یک کیک خوشمزه و یک کادو هم آوردند و من هم  برایشان زعفران و گل سرخ دادم. 

امروزم به این کارها  گذشت.

صبح ایشان  رفت سر کار و گفت ساعت ۵ میاید. برای آبگرم و لیموی  را خوردم و یک میکس آب پرتقال  و آناناس درست کردم با اسفناج و شد صبحانه ام. 

هلیم و آش را بار گذاشتم و سالاد سیب زمینی را درست کردم و سس زدم و گذاشتم توی یخچال،  ساسج رولها را هم درست کردم و گذاشتم توی یخچال. میوه شستم و گذاشتمروی میز و رویش را دستمال کشیدم. دوش گرفتم  و  موهایم ر ا  با بیگودی پیچیدم،  یکسری ماشین را روشن کردم. 

ساعت ۲.۵ ایشان آمد و ناهار هلیم بادمجان و سالاد سیب زمینی خوردیم. برای یکشنبه هم هلیم درست کردم! خسته بودم و مدیتیشن کردم و خوابم برد. مادرم زنگ  زد و بیدار شدم.  کمی خواندم. رختها را بالا پهن کردم و ایشان فرشته کوچولو را برد و من هم  چای دم کردم و ماشین را پر کردم. ساعت ۶ آرایش کردم و موهایم را درست کردم و کار دیگری نداشتم. تنها میز را چیدم و شمعها را روشن کردم. نشستم پای ویدیو های کرس که مهمانها رسیدند و تا ۱۲ بودند. 

ایشان زیاد  دوست ندارد که آیپدم در آشپزخانه باشد؛  من هنگام کار کردن آیپدم  روشن است و گوش میدهم. 

مهمان ها که رفتند پیش دستی و بشقاب و لیوانها را توی ماشین جا دادم و روشنش کردم برای ۱ ساعت دیگر. 

مسواک زدم و دست و رو شستم و نشستم توی تخت،  ایشان کنارم خوابیده است. 

دیشب خواب دیدن از یک زن بهایی کلی چیز گرفته  ام؛ لاله های قدیمی دو سه در جفت،  کتابهای خطی قدیمی، سطلهای دور مسی و.


الهی خانه هایتان ز شادی و دوستان خوب باشد. 

خدایاسپاسگزارم برای همه انسانهای خوبی که در راه  زندگیم پدیدار میشوند و بخشی از زندگیم هستند. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 


خواهم آمد ودوباره مینویسم دو سه روز پیش را. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

محمد غفاری قران وعترت 1 نسيم باران اینجانب:یه نفر من... kiananet مرجع مقالات رسمي طراحي سايت مقاله تاسیسات مکانیک