از گرمای دیروز بهتره چیزی گفته نشه!
هوا از سر صبح گرم بود، یک آبی روی گلهام صبح زود گرفتم و ایشان رفت کمک عزیز راه دور که کار داشت. من هم به خودم استراحت دادم و توی تخت ماندم و کتاب خواندم. ساعت ۱۰ بلند شدم و برای خودم دمنوش درست کردم. از باد و بوران و گرمای این چند روز خانه پر از خاک و ه شده بود که خانه را تمیز کردم. موهایم را روغن نارگیل زدم و صورتم را پاکسازی کردم و ماسک زدم. ۴ سری لباس توی ماشین ریختم و تند تند توی گرما خشک شدند. دوش گرفتم و یک لباس قرمز بندی پوشیدم و نشستم پای درسهام و کارها ی خودم.
تنها صدای هرهر کولرها بود و آفتاب داغ، بوی آتش سوزی توی هوا بود و صدای آژیر آتش نشانی از دور دستها میامد. پرده ها را میکشم و روی تخت دراز میکشم، بچه که بودیم مادرم ظهرهای تابستان پرده ها را میکشید و اتاق را تاریک میکرد. کولر میزد و روی ما ملافه خنک میکشید و خوابمان میبرد. امروز خودم همین کاررا کردم و خوابیدم،
برای پرنده ها یک ظرف بزرگ یخ و غذا گذاشتم بخورند، خودم هم تست کشمشی خوردم با کمی آب پرتقال. ایشان ساعت ۴ آمد و کمی دراز کشید. کار چندانی در گرما نمیشد کرد تنها توی خانه باید ماند یا رفت دریا که من ماندم توی خانه!
عصر رفتیم توی باغ هوا بسیار خنک شده بود، ایشان آبپاشها را زد و برای خودمان چای و میوه گذاشتم و خوردیم. یک کاسه پاپ کرن درست کردم و با ایشان نیمش را خوردیم. مادر ایشان زنگ زد و حرف زدیم با هم. خواهر ایشان هم زنگ زد وباایشان حرف زد.
رفتیم پیادهروی و تا برگشتیم خانه کیف پول برداشتیم و رفتیم شام خریدیم و برگشتیم خانه و خوردیم. امروز نیم روز من کارخانه کردم و نیم روز کارهای خودم را.
دوشنبه که امروز باشه بهخوبی آغاز شد با بوسه های فرشته کوچولو، ۸.۵ بیدار شدم و ۹ از تخت بیرون آمدم. ایشان دوش گرفت و برایش صبحانه درست کردم، خودم نخوردم چون میلی نداشتم. ایشان رفت آفیس و برای ناهار خورش بامیه با مرغ در برنامه داشتم. ساعت ۱۱ یادم آمد موبایلم خاموش است. روشن کردم ۴ پیام داشتم، نازنین دوست که مهمانی دعوت کرده، یک پیام از اداره پست برای برگشت خوردن بسته ام، یک پیام ویتنامی و یک پیام هم از نازنین دوست که جمعه هم را گم میکردیم هی.
به دکترم زنگ زدم و برای امروز وقت گرفتم، به استخرم زنگ زدم و برنامه ای را پرس و جو کردم. ناهار درست کردم با سالاد شیرازی و سبزی خوردن آماده کردم و دوش گرفتم. ایشان ۱.۵ آمد و دو ناهار خوردیم. ایشان کارها را کرد و من رفتم دکترم، نسخه دیگری برای دارو گرفتم و برگه مامو و سونو هم بهم داد.
با دکتر حرف زدیم از ایران و گفت اگر بروی باورت نمیشود، این اندازه زیرو رو شده ایران؟؟
برگشتن از سوپر شیر، کراسان، نان، اسپاگتی و موز، گوشت بوقلمون خریدم. شیرینی های دوست داشتنیم را دیدم ولی هیچ کششی نداشتم بهشون و نخریدم.
از هفته پیش ۱ کیلو وزن کم کرده ام.
برگشتم خانه، ایشان خر خر میکرد و فرشته کوچولو آمد پیشوازم. میوه شستم و چای دم کردم. ایشان کمی به باغ رسید و مادرش زنگ زد وحرف زدند.
با ایشان چون هوا خنک بود زودتر رفتیم پیاده روی. ایشان رفت جیم و من هم تی وی تماشا کردم. به پدرو مادرم زنگ زدم ، داشتم حرف میزدم که ایشان آمد و با هردو حرف زد. به پرنده ها سه باز غذا دادم امروز، نوش جونشون.
خدایا سپاسگزارم که پدر و مادرم بازنشستگی خوبی دارند.
ابروهایم پر شدند و باید بروم آرایشگاه، پست هم باید بروم و فردا استخر میروم.
من چندین دفتر و دفترچه دارم برای کارهایم، یکی برای سپاسگزاری های هفتگی ، یکی برای کارهایم، یکی برای کرسم، یکی ایده های نو، یکی دفتر آرزوهایم، یکی دفترچه خریدهایم، یکی کارهای هفتگیم و.
از این که شبها توی اینها مینویسم برای خودم میگذارم خوشنودم، حیف از سالهایی که انرژیم پیش از خواب پای حرص و جوش و اشک و آه رفت.
خدایا سپاسگزارم که این راه را نشانم دادی.
برای نگرانیهایم چه میکنم؟
بسته نگرانیهایم را توی دستم میگذارم و میگویم خدایا دست خودت سپرده؛ این کار تنها کار خودت است و پیشاپیش سپاسگزارم برای کمکت.
سالهای سال مغزم یکسره راهکار جلوی پایم میگذاشت، اگر اینجوری شد و اگر اونجوری شد و چه کنیم چه کنیم میکرد. نگرانی و استرس کار دستم میداد، همه چیز به هم گره
میخورد. دستپاچه بودم و دست و پا میزدم و کار بدتر میشد.
تا جایی که کم کم یاد گرفتم بسپارم دست خدا، از چیزهای کوچک آغاز شد و باورم بیشتر و بیشتر شد.
آزمودم عقل دوراندیش را
دیدم خدا بسیار بسیار بیشتر از من میداند و توانایی بیشتری دارد.
گذاشتم دانه های خدا برویند با شکیبایی، هرروز خاک را زیرو رو نکردم که چرا این جوانه نزد. شاید چند زمستان سخت و بی آبی را پشت سر هم گذاشتم ولی در بهاری پرنور جوانه های خداوند را دیدیم.
شدم داستان همان بچه ای که پدرش به هوا میاندازدش و تنها جیغ شادی میکشد چون ایمان دارد پدرش با دستهای توانایش او را میگیرد و کار او تنها و تنها شادی و شوق و عشق به پدرش است. همه ما همان بچه هستیم.
چند سالیست که پی راه انداختن کاری بودهام، از یکسال پیش خیلی خیلی بیشتر روی اینکار انرژی گذاشتم. هرجا میرفتم پی یافتن ایده بودم. هرجا! از دیگران میپرسیدم، دست و پا میزدم و خیلی تلاش میکردم برای ایده و هزاران بار میگفتم خدایا نشانم بده راه را. تا دوباره یادم که بهتره بسپارم دست خداوند، این کارراه انجام دادم و رها کردم همه چیز را.
در زمانش کسی برای کمک سرراهم سبز شد، ایده ها و هدفها برایم یک به یک روشن شدند. کرسی سرراهم با یک کلیک سبز شد، و ایده ها یکی یکی میرویند.
باز هم ترس به سراغم میاید و میگویم اگر بد شد چی و دوباره برمیگردم سر ایمانم.
یکروز همین گمانها توی سرم میچرخیدند که چشمم به یک سبد افتاد پر از سنگ که روی آنها نوشته شده بود "امید"، "ایمان"، "عشق"، "لبخند"، " اعتماد", "الهام"!
چندان کار سختی نیست ونیاز به پشتکار دارد و بارها انجام دادن. از چیزهای کوچک آغاز کنید.
هربار نگرانی به سراغتان آمد بگویید "همه چیز خوب است و من ایمن هستم و خداوند نگهدار من است"
اینرا بگویید و حستان را ببینید، هم اکنون بگویید و حستان را بنویسید اینجا.
خود من زمانی که گفتم انگاریک نیروی گرمی از سر به پایین روان شد.
تویی که از اینجا میگذری؛شک نداشته باش که خداوند همیشه نگهدار توست.
خدایا سپاسگزارم که همیشه نگهدار من هستی.
درباره این سایت